چشمانش پر از اشک شده بود به من نگاه کرد و گفت : مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خدا حافظی کردم، ، روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو...!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری...!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی ....!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم ، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم...
امروز روز مرگ من است ، مرگ احساسم ، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود و مرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رود بی آنکه بداند به حد پرستش دوستش دارم
قبل از اینکه دیر بشه بهش بگین دوسش دارین....
|